شاهزاده بانو :
تمام سرزمین های وجود خویشتن را باید کشف کرد، بر خاکشان باید گام نهاد و عطر سحرانگیز گلهایش را به درون ریه ها فرستاد ،وتازه شد از بوی باران و چشید از شبنم نشسته بر علف ها ،که بی پروا روییده اند در دشت هایش . باید تا بیکران های وجود خویشتن رفت وبه هیچ صدای اهریمنی که تو را ازرفتن بازمیدارد ، گوش فرا نداد . باید در این سرزمین از عشق لبریز شد و چون قاصدکان رقصان در باد بر روی تپه ماهورهایش به رقص درآمد ،پایکوبی کرد بخاطرجوانه زدن هر نهال کوچک شادی . باید در میان چمن زارهایش ،در زیر سایه ی درختان بید ِ همیشه مجنون دراز کشید و باید گذاشت که
انوار طلایی و گرم خورشید از لای شاخه ها راه فراری پیدا کنند ،روی صورتت بنشینند وتو را غرق لذت کنند... آری بگذار نسیم گیسوانت را نوازش کند و تو با حسی دل انگیز و خوشایند لبخندی ملیح بر گوشه ی لبانت بنشانی . بگذار در رویا سر کنی .بگذار لباسهایت همه از جنس حریر اعلا باشند و همیشه زیباترین گل زینت بخش گیسوانت . چشمهایت را ببند ،با اطمینان منتظر باش... از دوردست ها صدای یورتمه ی اسبی به گوش می رسد ،سوار این اسب سپید شاهزاده ای زیباست که برای تسخیر قلب تو اینچنین بر پهنه ی صحرا می تازد ... غلطی بزن و به پهلوی راستت بخواب و گوش هایت را بر روی زمین
گرم بگذار ،صدا هر لحظه نزدیکتر می شود و صدای تپش های قلب تو از تاختن آن اسب اصیل هم فراتر می رود . دوباره غلطی بزن ... دستانت را زیر سرت به هم گره کن و با بازی نور روی چهره ی جوانت لبخندی سرشار از عشق بزن و منتظرش بمان §... او می آید با سبدی پر ازگلهای عشق و محبت ،تا تو را تنها بانوی سرزمین وجود خویش نماید. ... به رویاهایت مجال بده و از امید دست نکش . تو شاهزاده ی بی نظیر سرزمین وجود خویشتنی .
نوشته : شاسوسا/اردیبهشت/1389